جدول جو
جدول جو

معنی تیره گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

تیره گشتن(اَ نَ شِ کَ تَ)
تیره شدن. تیره گردیدن. سیاه و ظلمانی گشتن شب. تیره و تاریک گشتن:
سپه بازگردید چون تیره گشت
که چشم سواران همی خیره گشت.
فردوسی.
همی گفت از اینگونه تا تیره گشت
ز دیدار چشم یلان خیره گشت.
فردوسی.
، خجل گشتن. شرمنده شدن:
چودستان شنید این سخن تیره گشت
همه چشمش از روی او خیره گشت.
فردوسی.
چو بشنید شنگل سخن تیره گشت
ز گفتار فرزانگان خیره گشت.
فردوسی.
ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل
ز شرم قامت تو سرو گوژ گشت و دوتا.
فرخی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.
، سخت ظلمانی و اندوهبار شدن.
- تیره گشتن جهان، سیاه و ظلمانی شدن دنیا. تاریک گشتن دنیا.
- تیره شدن جهان بر کسی، کنایه از سخت شدن گیتی بر وی:
گر تیره گشت بر تو جهان بر فلک مگیر
اینک تراب و خاک در و خانه پرشغال.
ناصرخسرو.
- تیره گشتن جهان پیش چشم کسی، تاریک گشتن دنیا از شدت غم و خشم و تأثر. از خود بیخود شدن. سخت متأثر شدن:
تهمتن ز گفتار او خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت.
فردوسی.
- تیره گشتن چراغ، خاموش شدن آن و کنایه از مردن جوانی است:
دوتائی شد آن سرو نازان به باغ
همان تیره گشت آن گرامی چراغ.
فردوسی.
، تباه و ضایع گشتن.
- تیره روان گشتن، تنگدل شدن. بددل شدن. بداندیشه گشتن:
چو آگاهی آمد سوی اردوان
دلش گشت پربیم و تیره روان.
فردوسی.
- تیره گشتن آبرو، از بین رفتن آن. بی آبرو گشتن:
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی.
فردوسی.
- تیره گشتن اندیشه، پریشان خاطرگشتن. بدگمان شدن. آشفته خرد گشتن:
ندانیم کاندیشۀ شهریار
چرا تیره گشت اندرین روزگار.
فردوسی.
- تیره گشتن رای، تاریک اندیشه گشتن. تیره مغز و تیره خرد گشتن. بدرای و ناراست و نادرست اندیشه گشتن:
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت
ز نوشیروان رأی او تیره گشت.
فردوسی.
، ناصاف گشتن.
- تیره گشتن آب، تیره شدن و ناصاف گشتن آن.
- تیره گشتن آب کسی نزد دیگری، رخنه در جاه او افتادن. متزلزل شدن وضعیت و موقعیت او:
ور ایدون که نزدیک افراسیاب
ترا تیره گشتست بر خیره آب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیره پشت
تصویر تیره پشت
ستون فقرات، در علم زیست شناسی ستونی مرکب از ۳۳ قطعه استخوان به نام مهره یا فقره که به طور عمودی بر روی هم قرار گرفته و در پشت انسان از زیر گردن تا پایین کمر جا دارد و در میان آن سوراخی است موسوم به مجرای فقراتی که نخاع یعنی دنبالۀ دماغ در آن قرار گرفته و در دو طرف دارای دو سوراخ کوچک تر است که اعصاب نخاعی و شرائین در آن جا دارند، ستون مهره ها، پشت مازه، مازه
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
غالب آمدن. غالب شدن. پیروزی یافتن. مسلط شدن. مستولی شدن. انجاح. بوغ. تبوﱡغ. (منتهی الارب). چیره گردیدن چیره شدن:
دگر آز بر تو چنان چیره گشت
که چشم خرد مر ترا خیره گشت.
فردوسی.
چو رخسار رستم ز خون تیره گشت
جهانجوی تازی بر او چیره گشت.
فردوسی.
سپاه زنگ بغیبت او (شاه ستارگان) بر لشکر روم چیره گشت. (کلیله و دمنه).
چنان کآدمیزاد را زآن نوا
برقص و طرب چیره گشتی هوا.
نظامی.
- چیره دل گشتن، بی پروا گشتن. قوی دل شدن. پردل و جسور شدن:
به ایران زمین باز کردند روی
همه چیره دل گشته و رزم جوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرطوب و نمدار شدن:
سراپرده و خیمه ها گشت تر
ز سرما کسی را نبد پای و پر.
فردوسی.
چو ابر زلف تو پیرامن قمرمی گشت
ز ابر دیده کنارم به اشک تر میگشت.
سعدی.
خم می به ناشستن آسوده تر
که هرچند تر گردد آلوده تر.
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَحْ اُ دَ)
به طول انجامیدن. به درازا کشیدن. طول کشیدن:
که این کار ما دیر و دشوار گشت
سخنها ز اندازه اندر گذشت.
فردوسی.
این سخن پایان ندارد گشت دیر
گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود:
به زرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و تورات پیشم بخوانی.
منوچهری.
تا غره گشته ای به سخنهایی
کاینها خبر دهند همی ز آنها.
ناصرخسرو.
غره چرا گشته ای به کار زمانه
گر نه دماغت پر از فساد بخارست.
ناصرخسرو.
پیریت چو شیر نر همی غرد
تو گشته ای به زور کودکی غره !
ناصرخسرو.
هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ نُ / نِ / نَدَ)
بی نیاز شدن. مستغنی گشتن:
دیده از دیدنش نگشتی سیر
همچنان کز فرات مستسقی.
سعدی.
، عاجز شدن:
زین نمط بسیار برهان گفت شیر
کز جواب آن جبریان گشتند سیر.
مولوی.
، پر شدن:
سیر گشتی سیر گوید نی هنوز
اینت آتش اینت تابش اینت سوز.
مولوی.
، آرام گرفتن. تمایل بچیزی نداشتن:
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر
بجایست شمشیر و چنگال شیر.
فردوسی.
دو شیر ژیان و دو پیل دلیر
نگشتند از جنگ و پیکار سیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ یِ پُ)
این کلمه را فرهنگستان ایران به جای ستون فقرات پذیرفته است. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران و تیره در همین لغت نامه و کالبدشناسی هنری ص 187 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ تَ)
تاریک شدن. (ناظم الاطباء). سیاه و ظلمانی شدن. فرارسیدن شب:
بباید که تا سوی ایران شویم
بنزدیک شاه دلیران شویم
همی رفت باید چو تیره شود
سر دشمن از خواب خیره شود.
فردوسی.
- تیره شدن بخت، سیاه بخت شدن. بدبخت شدن. پریشان حال و سیاه روزگار شدن:
چو بخت عرب بر عجم چیره شد
همی بخت ساسانیان تیره شد.
فردوسی.
- تیره شدن جهان، تاریک شدن روزگار:
زواره چو دید آنچنان خیره شد
جهان پیش چشم اندرش تیره شد.
فردوسی.
چو برخواند نامه سرش خیره شد
جهان پیش چشم اندرش تیره شد.
فردوسی.
- تیره شدن جهان بین، تیره شدن چشم:
زمین بستر و خاک بالین اوی
شده تیره روشن جهان بین اوی.
فردوسی.
- تیره شدن چشم، تیره شدن جهان بین. کور شدن چشم. نابینا شدن. تیره شدن دیده:
اگر چشم شد تیره دل، روشن است
روان را ز دانش همان جوشن است.
فردوسی.
سپهر اندر آن رزمگه خیره شد
ز گرد سپه چشمها تیره شد.
فردوسی.
- تیره شدن خورشید و ماه، سیاه و تاریک شدن روزگار. تیرگی یافتن جهان. تیره شدن و تاریک شدن جهان:
نیاید بدرگاه تو بی سپاه
شود بر تو بر تیره خورشید و ماه.
فردوسی.
- تیره شدن درون، بد و تیره باطن شدن. آلوده شدن:
ای که درونت به گنه تیره شد
ترسمت آیینه نگیرد صقال.
سعدی.
- تیره شدن دیدار، تیره شدن چشم:
وگر برزند کف به رخسار تو
شود تیره زآن زخم دیدار تو.
فردوسی.
- تیره شدن دیده، تیره شدن چشم:
دیدۀ نرگس چو شودتیره، ابر
لؤلؤ شهوار کشد توتیاش.
ناصرخسرو.
- ، سیاه شدن چشم از فراوانی:
سپاه انجمن شد هزاران هزار
کز آن تیره شد دیدۀ شهریار.
فردوسی.
- تیره شدن رخ،تیره شدن صورت. سیه روی شدن. شرمنده و سرافکنده شدن:
روانشان شد از ابن یامین خجل
رخ سرخشان تیره شد همچو گل.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- تیره شدن روز، فرارسیدن تاریکی، شب تاریک شدن:
نشستندهر دو بر آن بارگی
چو شد روز تیره به یکبارگی.
فردوسی.
- ، آشفته شدن روزگار، پریشان گردیدن اوضاع و احوال. تیره و تار شدن روزگار:
چو ارجاسب دید آن چنان خیره شد
که روزسپیدش همی تیره شد.
فردوسی.
چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت
همو بدآمد خود بیند، از بدآمد کار.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278).
تیره شد روز من چرا نکنم
دیده روشن به روزگار تو من.
عطار.
- تیره شدن روزگار، تیره شدن روز. پریشان گردیدن اوضاع و احوال:
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید بکار.
(از ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 153).
- ، سپری شدن عمر، مردن. بسر آمدن روزگار:
چو ماهوی را تیره شد روزگار
بمرواندر آمد ز هر سو سوار
بتوفید شهر و برآمد خروش
شد آن مرز یکسر پر از جنگ و جوش.
فردوسی.
- تیره شدن شب، تاریک و تار شدن شب. ظلمانی و سیاه شدن شب:
چو شب تیره شد روشنائی بکشت
لب شوی بگرفت ناگه به مشت.
فردوسی.
پراکنده گشتند و شب تیره شد
سر می گساران ز می خیره شد.
فردوسی.
چو شب تیره شد کردیه برنشست
چو گردی سرافراز گرزی بدست.
فردوسی.
افزون گرفت روز چو دین و شب
ناقص چو کفر و تیره چو سودا شد.
ناصرخسرو.
چو شب دین سیه و تیره شود فاطمیان
صبح مشهور و مه و زهره ستارۀ سحرند.
ناصرخسرو.
- تیره شدن صورت:
تیره شود صورت پر نور او
کند شود کار روان و رواش.
ناصرخسرو.
- تیره شدن ضمیر، سیه شدن درون:
آن کردی از فساد که گر یادت آید آن
رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر.
ناصرخسرو.
، مکدر شدن. (ناظم الاطباء). کنایه از ناخوش و درهم شدن. (آنندراج). غمگین و دلتنگ و خشمگین شدن:
غمی شد دلم زآنکه شاه جهان
چنین تیره شد با تو اندر نهان.
فردوسی.
این حدیث به نشابور فاش شد و خبر به امیرمحمود رسید تیره شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). هارون الرشید از این جواب سخت تیره شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 425). پس از نمودن قدرت سروری و شادی بدان بسیاری تیره شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 516). حجام تیره شد. (کلیله و دمنه).
- تیره شدن از چیزی یا جائی، ملول و ناخوش شدن از آن:
مرغ دلم طائریست قدسی عرش آشیان
از قفس تن ملول تیره شده از جهان.
حافظ (از آنندراج).
- تیره شدن جائی، غم و اندوه فراگرفتن مردم آنجا را:
دل لشکر شاه توران سپاه
شکسته شد و تیره شد رزمگاه.
فردوسی.
- تیره شدن دل، غمگین و خشمناک شدن دل. افسرده و درهم شدن دل:
بدانست بهرام کو خیره شد
ز دیدار چشم و دلش تیره شد.
فردوسی.
چو بشنید شاه این سخن خیره شد
سیه شد رخش چون دلش تیره شد.
فردوسی.
اگر تیره تان شد دل از کار من
بپیچید سرتان ز گفتار من.
فردوسی.
، ناصاف شدن. (ناظم الاطباء).
- تیره شدن آب، گل آلود شدن آب. آلوده شدن آب. ناصاف و بی طراوت شدن آب:
باغ پرگل شد و صحرا همه پرسوسن
آبها تیره و می تلخ و خوش و روشن.
فرخی.
تیره شد آب و گشت هوا روشن
شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد.
ناصرخسرو.
- ، بهم خوردن روابط، مورد خشم واقع شدن:
گر این نشنوی آب من نزد شاه
شود تیره و دور مانم ز گاه.
فردوسی.
کجا شد که قیصر چنین خیره شد
ز بخت آب ایرانیان تیره شد.
فردوسی.
ز کین پدر گر دلت خیره شد
چنین پیش تو آب من تیره شد.
فردوسی.
طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد، چنانکه نیز هیچ شغل نکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 449).
- ، بی ارزش و بی آبرو شدن:
تیره شد آب اختران ز آتش روز و می کند
بر درجات خط جام آب چو آتش اختری.
خاقانی.
- تیره شدن می، دردآلود شدن شراب. کدر شدن می.
- ، به مجاز تیره شدن روابط. تیره شدن آب:
تا بود ز روی مهر لاف من و تو
جز خواب ندید کس مصاف من و تو
چون تیره شد اکنون می صاف من و تو
مادر نه بهم برید ناف من و تو.
ازرقی.
، بی طراوت شدن. (ناظم الاطباء).
- تیره شدن باغ، خشک و پژمرده شدن باغ. خزان زده شدن باغ:
مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز
که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار.
فرخی.
- تیره شدن برگ، پژمرده شدن. خشک شدن و افسرده شدن آن:
ورا آن سخن بدتر آمد ز مرگ
بپژمرد و تیره شد آن تازه برگ.
فردوسی.
، بی رونق شدن. (ناظم الاطباء) :
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه تیره شد و زاهری و عنبرخوار.
عماره.
- تیره شدن کار، خراب وفاسد شدن کار. بی رونق شدن کار. بهم خورده شدن کار:
بتا تا جدا گشتم از روی تو
کراشیده و تیره شد کار من.
آغاجی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار
تاچراغ عمر قدری روشنائی میدهد.
خاقانی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
سیاه فام و مظلم و مکدر. (ناظم الاطباء) :
ز بانگ تبیره به سنگ اندرون
بدرید دل در شب تیره گون.
فردوسی.
چو روشن شود تیره گون اخترم
بکشتی ز آب زره بگذرم.
فردوسی.
دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون
ز دود دهانش جهان تیره گون.
فردوسی.
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود.
لبیبی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت اهرمن و یزدان کند.
عنصری.
گران گشت از رنج سیمین ستون
گلش گشت گلرنگ و مه تیره گون.
اسدی (گرشاسب نامه).
زمین تیره گون شد هوا تیره رنگ
که پنهان شد از گرد رخسار زنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
رجوع به تیره و ترکیبهای دیگر آن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ شُ دَ)
تیز گردیدن. خشمگین شدن. قهرآلود گشتن:
به رستم چنین گفت کای نامجوی
سبک تیز گشتی بدین گفتگوی.
فردوسی.
بدو گفت بهرام کای جنگجوی
چرا تیز گشتی بدین گفتگوی.
فردوسی.
- تیز گشتن بر کاری یا تیز گشتن دل بر کاری، کنایه از سخت خواهان و راغب شدن. برانگیخته شدن:
پسند آمدش نغز گفتار اوی
دلش تیزتر گشت بر کار اوی.
فردوسی.
عبدالرحمن او را (قطام را) گفت: بزن من باش. قطام گفتا: تو کابین من نداری. عبدالرحمن گفتا: کابین تو چیست گفت هزار درم سیم و غلامی و کنیزی و خون مرتضی علی. عبدالرحمن گفت: این همه بدهم و علی را بکشم و عظیم تیز گشت بر آن کار. (مجمل التواریخ و القصص).
- تیز گشتن سر، کنایه از سخت خشمگین و پرهیجان شدن:
سر بی خرد زآن سخن تیز گشت
بجوشید و مغزش بدآمیز گشت.
فردوسی.
، پررونق و رایج گردیدن بازار و کارزار:
خبردهی، ببر خسرو آمد و گفتا
که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار.
فرخی.
تیزتر گشت جهل رابازار
سوی جهال صدره از الماس.
ناصرخسرو.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ عَ)
تباه گشتن. تبه گردیدن. هلاک گشتن. کشته شدن:
سیامک بدست چنان زشت دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو.
فردوسی (از اسدی).
گر ایدونکه این شاه گردد تباه
تبه گشتن ما سزد زین گناه.
فردوسی.
، مجازاً فتنه شدن. شیفته گشتن. دل بر کسی بستن:
عروس عزیز و سر انجمن
تبه گشته بر بندۀ خویشتن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، خراب و فاسد و ضایع گشتن:
پراکنده شد لشکر شهریار
سیه گشت روز و تبه گشت کار.
فردوسی.
رسم و آیین تبه گشته بدو گردد راست
وز جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر.
فرخی.
شیفته شد عقل و تبه گشت رای
آبله شد دست و زمن گشت پای.
نظامی.
معلم کتابی را دیدم... ترشروی تلخ گفتار... که عیش مسلمانان بدیدن او تبه گشتی...
(گلستان).
بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ ءَ)
پیر گردیدن. کهنسال شدن. سالخورده شدن:
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که پیر گشت و ندادم بشوهر عنّین.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
حموضت پیدا کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترش گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ تَ)
سیاه اندام. کالبد سیاه و تاریک:
پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز.
فردوسی.
فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا.
ناصرخسرو.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ گُ ذَ تَ / نَ ذَ تَ)
عطشان شدن. خواهان نوشیدن آب شدن. طالب شدن:
کار بوسه، چو آب خوردن شور
بخوری بیش، تشنه تر گردی.
رودکی (یادداشت مرحوم دهخدا با تردید)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
تل شدن. انباشته گشتن. خرمن گشتن. جمع شدن. فراهم گشتن:
چو از خون در و دشت آلوده گشت
ز کشته به هر جای بر توده گشت.
فردوسی.
رجوع به توده و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
شغل و عمل صنعت شدن:
بر آن شیشه دلان از تر کتازی
فلک را پیشه گشته شیشه بازی.
نظامی.
، عادت شدن:
کسی را که خون ریختن پیشه گشت
دل دشمن از وی پر اندیشه گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ کَ دَ)
از روی ظلم و بیرحمی کشتن، کشتنی که از نهایت ایذاء حاصل آید. کشتنی که با نهایت آزار مقتول بعمل آید، کشتن ضعیف. کشتن بی نوا
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ دَ)
بیهوده گفتن. گزافه گویی کردن. گزاف گفتن. نابهنجار سخن گفتن:
نرفتی جز بغفلت روزگارش
نبد جز خیره گفتن هیچ کارش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تباه شدن. تباه گردیدن. فاسد و ضایع گشتن. خراب گشتن: چون مغز گوز (جوز) تباه گشته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، منغص شدن: عیش مسلمانان بدیدن وی تباه گشتی. (گلستان) ، هلاک گشتن:
همی گشت بهرام گرد سپاه
که تا کیست گشته ز ایران تباه.
فردوسی.
اگر بنده بودی بدرگاه شاه
سیاوش نگشتی بگیتی تباه.
فردوسی.
چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده به آوردگاه.
فردوسی.
، نابود گشتن. در بیت زیر، جدا شدن، بریده شدن، قطع گشتن:
هزاران سر مردم بیگناه
بدین گفت تو گشت خواهد تباه.
فردوسی.
- تباه گشتن چشم، کور گشتن: و همه عهد مهدی و هادی در آن مطبق بماند تا رشته بیرون آوردش و چشمش تباه گشته بود. (مجمل التواریخ و القصص).
، مجازاً پریشان گشتن. زار شدن: تا تفرقه کردند بر ضعفا و اهل بیوتات که حال ایشان تباه گشته بود. (تاریخ سیستان).
چون حال دل من ز غمت گشت تباه
آویخت در آن زلف دل آشوب سیاه
زان سان که ز آتش سقر اهل گناه
آرند بمار و کژدم از عجز پناه.
سلمان ساوجی.
- تباه گشتن دل بر کسی، مشتاق و شیفته گشتن بدو:
گویند که معشوق تو زشت است و سیاه
گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه
من عاشقم و دلم بدوگشته تباه
عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه.
فرخی.
- ، بی زار شدن:
گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست
دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه.
فرخی.
رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ نَ / عِ نِ)
بنوی پدید آمدن. تازه گردیدن. حادث شدن: و اگر از جانبی خبری تازه گشتی بازگفتندی. (تاریخ بیهقی). آنچه تازه گشت بازنموده آمد و حقیقت ایزدتعالی تواند دانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 515). منتظریم جواب این نامه را... بتازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی). سلطان فرمود تا نامه ها نبشتند بهرات... بشارت این حال که وی را تازه گشت از مجلس خلافت. (تاریخ بیهقی). امیر بتازه گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خرد حدیثی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537). تا از همه جوانب آنچ رفتی و تازه گشتی معلوم او میگردانیدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93) ، تجدید شدن:
بدین روز پیوند ما تازه گشت
همه کار بر دیگر اندازه گشت.
فردوسی.
به دور ماه ز سر تازه گشت سال عرب
خدای بر تو و بر ملک تو خجسته کناد.
مسعودسعد.
و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. (کلیله و دمنه).
- تازه گشتن نعمت، تجدید شدن نعمت. ارزانی شدن آن: چون خاندانها یکیست... نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد. (تاریخ بیهقی) ، خرم، باطراوت، شکفته، جوان شدن:
دگر بهره زو کوه ودشت و شکار
کز آن تازه گشتی ورا روزگار.
فردوسی.
کنون روزگارم ز تو تازه گشت
ترا بودن ایدر بی اندازه گشت.
فردوسی.
راست گفتی و بجز راست نفرمودی
گشته ای تازه از آن پس که بفرسودی.
منوچهری.
ای رسیده شبی بکازۀ من
تازه گشته بروی تازۀ من.
سوزنی.
پژمرده بود گلبن اقبال و تازه گشت
تا آب عدل اوش به نشو و نما رسید.
؟ (از ذیل جامع التواریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
متعجب شدن. تعجب کردن. بشگفت آمدن. بحیرت آمدن از فرط تعجب. حیران شدن از نهایت شگفتی:
بینداخت با هول بر بیست گام
کز آن خیره گشتند خلقی تمام.
فردوسی.
سپه دید پرموده چندانکه دشت
بدیدار ایشان همه خیره گشت.
فردوسی.
برآویخت با شاه مازندران
همی لشکرش خیره گشت اندر آن.
فردوسی.
آن سنگ بیرون آورد و دعا کرد هیچ باران نیامد و خیره گشت. (مجمل التواریخ والقصص).
موشکافان صحابه جمله شان
خیره گشتندی در آن وعظ و بیان.
مولوی.
- خیره گشتن چشم، خیره شدن چشم:
دو چشم تو اندر سرای سپنج
چنین خیره گشت از پی تاج و گنج.
فردوسی.
رجوع به ترکیب خیره شدن چشم شود.
- خیره گشتن سر، مبهوت شدن. گیج شدن:
زمانه بشمشیر او تیره گشت
سر نامداران همه خیره گشت.
فردوسی.
مرا خیره گشتی سر از فر شاه
وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه.
فردوسی.
، تاریک شدن. تیره گشتن.
- خیره گشتن دل، دل تنگ شدن. آزرده شدن:
چو بشنید خسرو دلش خیره گشت
ز گفتار ایشان رخش تیره گشت.
فردوسی.
، پیدا شدن حالتی پس از نشئه ای در چشم:
خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبیذ
خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سیر گشتن
تصویر سیر گشتن
بی نیاز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
پیر شدنپیر گردیدنکهنسال شدن: تو روی دختر دلبند طبع من بگشای، که پیر گشت و ندادم بشوهر عنین. (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباه گشتن
تصویر تباه گشتن
تباه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه گشتن
تصویر تازه گشتن
تازه گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
شغل گشتن حرفه قرار گرفتن: بر آن شیشه دلان از ترکتازی فلک را پیشه گشته شیشه بازی. (نظامی)، کار شخصی محسوب شدن عمل کسی قرار گرفتن، عادت شدن: کسی را که خون ریختن پیشه گشت دل دشمن از وی براندیشه گشت. (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیره پشت
تصویر تیره پشت
((~. پُ))
ستون فقرات، 33 مهره که از زیر گردن تا کمر قرار دارد
فرهنگ فارسی معین
تیراندازی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی